همه فن حریف بود.... کار بلد بود... یه جورایی آچار فرانسه گروه

بود.. بچه ها هرکدوم اگه مشکلی داشتن از مشکل روحی بگیر 

تا خرابی وسایل، دست میثم رو میبوسید... خالصانه و از ته دل 

کار میکرد.. واسه کارهای فنی مزد هم نمیگرفت به جاش میگفت:

یه صلوات بفرستید. 

.

همیشه یه انگشتر عقیق تو انگشت چهارم از دست راستش میذاشت

میگفت ثواب داره... 

رکاب نقره با یه سنگ عقیق سرخ... همیشه توجهم رو جلب میکرد

برق خاصی داشت... خب عقیق بود دیگر منم که عشق عقیق... 

ولی انگار فرق داشت..... مطمئن بودم که فرق داشت... 


یه روز که داشت روی موبایلم کار میکرد تا ببینه چش شده که 

کار نمیکنه و مدام هنگ میکنه... متوجه نگاهم روی عقیق شد.. 

- چیه رضا عقیقه دیگه... قابل نداره ها... البته بگما اگه التماس 

هم کنی بهت نمیدم... 

خنده ام گرفت: پس اینجا شدیدا لازمه بگم صاحبش لازم داره.. 

 - بله دیگه... این جمله رو واسه همین موقعا ساختن.. 

بهش گفتم میدی یه لحظه بذارم تو انگشتم... 

گفت: فقط واسه یه لحظه ها.. 

چند دقیقه ای مهمون دستم بود... حس خوبی داشت.. 

بهش پس دادم... 

گفت: یه روزی میذاری دستت.. 

گفتم: من که یکی رو دارم.. این رو هم انگار که واسه تو ساختن.. 

فقط به دست خودت میاد... 

گفت: اما من جدی گفتم... 

**

یه هفته بعد عروسیم بود... میثم هم دعوت بود... همه برای هدیه

پاکت پول میدادن اما میثم.... یه جعبه داد دستم و گفت: بی برو

برگرد باید قبول کنی... 

بازش کردم.. عقیق بود.. عقیق سرخ با رکاب نقره.. 

انگشت چهارم از دست راست ثواب داره... همون لحظه گذاشتم 

دستم... 

- سوغات کربلاست.. مراقبش باشیا... 

- پس خودت چی؟؟!! 

- دست تو باشه من خوشحال ترم.. 

بغلش کردم: نگران نباش امانت دار خوبی هستم.. 



"کپی بدون ذکر منبع ممنوع"