روی سنگ فرش های پارک که قدم میزدم دیدمش روی نیمکت همیشگی نشسته, انگار که تو خودشه.. 

پکر بود.. اینو از حالت صورتش فهمیدم به قول خودش اینم یه جور مهارت بود... 

کنارش نشستم. به آرومی و با صدایی که انگار از ته چاه میومد سلامی کرد منم به تبعیت ازش

به همون آرومی جواب دادم... کیفم رو باز کردم و جعبه رو به سمتش گرفتم.. واسه گرفتنش تردید

داشت.. لبخندی به روش پاشیدم:بگیر... تردیدت واسه چیه؟؟!! 

نفس عمیقی کشید: نمیتونم قبول کنم.. 

حالم گرفته شد: ا آخه واسه چی؟؟!! 

به روبه روش خیره شد: به همون دلیلی که خودت میدونی.. 

میدونی که شوهرم دوست نداره... 

- لیلا من که دوست بیست سالتم... نمیفهمم چرا شوهرت دوست نداره.. یه ادکلن ورساچه چیه مگه؟؟! 

-همین دیگه مشکل همون مارکشه... هم گرونه هم اینکه مدام چیزای گرون قیمت بهم کادو میدی.. 

خب من نمیتونم برات جبران کنم.. بخدا شوهرم واسه همین چیزا خوشش نمیاد.. 

دستم رو روی شونش گذاشتم: مگه من خواستم جبران کنی.. خب واسم عزیزی منم میخوام چیزای 

باارزش بهت هدیه بدم.. 

- تو لطف داری ولی میدونی که نمیتونم قبول کنم، بیشتر از این منو شرمنده نکن... 

اهل دلسوزی نبودم اما اون لحظه دلم براش سوخت.. به هرطریقی دوست داشتم کمکش کنم.. 

تو یه خونه ی اجاره ای با حقوق خیلی کم شوهرش، زندگی واقعا براش سخت بود.. شرمنده بودنش رو

درک میکردم حق داشت.. با هدیه هایی که بهش میدادم.. فکرمیکردم خوشحال میشه اما حالا فهمیدم 

فقط داشتم خودش و همسرش رو اذیت میکردم... 

شرمنده بودم پشیمون بودم... تو دلم گفتم از این به بعد قول میدم چیزایی برات بگیرم که تو هم بتونی 

جبرانش کنی.. شاید ارزون باشه اما عشق چاشنیش میکنم تا ارزشش از هزاران ادکلن ورشاچه و کیف و

کفش های دیود بهتر باشه... 

گاهی وقتا ما آدما فکرمیکنیم با کارها و محبت هامون داریم بعضی ها رو خوشحال میکنیم اما در

حقیقت داریم آزارشون میدیم.. بهتره واسه چنددقیقه جای خودمون رو با طرف مقابلمون عوض کنیم

تا بفهمیم کارمون درسته یا نه!!!